وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

روزهای سپید من پارت ۴

سایه خسته بود و نمی توانست متظاهر کننده ی خوبی باشد ، به همین دلیل به سمت بیرون رفت تا حالش عوض شود. حال همه خوب بود ، اما این وسط یک مشکل بزرگ وجود داشت. درد بدی به سراغ سایه آمده بود .... دست راستش بی حس و قلبش تیر می‌کشید... خودش پزشک بود و می‌دانست چه اتفاقی افتاده.. اگر آنروز طلسم به صورت غیر مستقیم به دستش نمی خورد و اشعه های سبز رنگ آن طلسم نصفه نیمه از رگ دست سایه به قلبش نمی‌رسید ، سایه اینچنین شکسته نمیشد. اما.... اگر خورده بود؟ او حتما مرده بود. اشک های سایه تا نیمه سرازیر شده بود که ناگهان حضور کسی را حس کرد . رفت و از ماشین کیفش را برداشت تا بهانه ای برای غیبت طولانی اش داشته باشد. همانطور که داشت دنبال ک...
30 دی 1400

روزهای سپید من پارت ۳

_عیب نداره بابات که آدم شده ، بعدشم تو تنها نیستی که هروقت تنها بودی بگو خودم بیام پیشت ولی الان درس بچه ها مهمتره اونا دوروزه تنها بودن. +باشه به سلامت سلام برسون. سایه طوبی ، تنها قهرمان و الگوی زندگیش را بدرقه کرد. در قرارگاه وقتی طوبی رفت ، آدری پوف بلندی کشید. +اون زن کی بود؟ این هری بود که با صورتی عرق کرده این سوال را کرده بود. مالی زودتر از آدری گفت : +میشناسمش ، او زن قبلا همکلاسیم بود . دختر بزرگ اسماعیل خانه ، طوبی اسمیت ! اون زمان هم خیلی جسور و شجاع بود . همسن منه ولی خیلی جوون به نظر میاد. کسی جرعت نداره جلوش بایسته . چند روز بعد ، یعنی یک روز به شروع شدن سال تحصیلی سایه آمد. همه آن روز که طوبی آمده بود را فراموش ک...
27 دی 1400

روزها سپید من قسمت ۲

فردا صبح بر خلاف دیشب در قرارگاه اتفاقات خوبی افتاد . اما مبصر شده بود! و خبر های جدیدی در راه بود. طوبی صبح از سایه خواسته بود که اورا به قرارگاه ببرد . وقتی سوار ماشین شدند ، سایه راه افتاد . طوبی گفت : +منو ببر اونجا. _کجا؟ +اونجا ، اون قرارگاه _واسه چی . +مگه تو نمیگی این داداش ما باز دسته گل به آب داده ، میرم سربه راهش کنم. سایه فرمان را چرخاند کشید و جلوی ساختمان آجری توفق کرد. _رسیدیم . طوبی سینه اش را جلو داد و با صلابت پیاده شد، سپس قیافه اش جدی شد . سایه این قیافه عمه طوبی را بسیار دوست داشت ، زیرا هر طور با این حالت به سراغ پدرش میرفت ، پدر از پسری لوس و عصبانی به پسری مودب و سر به زیر تبدیل میشد! طوبی با گام هایی...
25 دی 1400

روزهای سپید فصل ۲

سایه خسته و عصبی به سوی قرارگاه میرفت. اصلا خبرهای خوشی نداشت. در طی ۲۴ ساعت گذشته ، هری تا پای اخراج شدن رفته بود ، خودش در یک پرونده ی مهم شکست خرده بود و خانه اش هم توسط اختراعات عجیب همسایه ی عجیب و غریب او ، تا نیمه تخریب شده بود. جلوی قرارگاه پارک کرد . ماشین را قفل کرد ، سرش را روی فرمان گذاشت و تا می‌توانست گریه کرد ، نفهمید کی خوابش برده بود که با صدای تلفنش از جا پرید. پدر بود. با حالتی ناراحت گفت : +سایه ، جلسه ی اعضا برگزار شده کجایی؟  _جلوی قرارگاه. در آینه ماشین نگاهی به خودش کرد. ای وای ! صورتش بر اثر خوابیدن روی فرمان قرمز و کبود شده بود! سعی کرد تابلو نباشد که ساعتها گریه کرده است....
25 دی 1400

روزمره ها ، تصمیمات اخیرم ، دلتنگی هام

سلام ! اینروزها تصمیم گرفته ام مانند قدیم ها برای خودم بنویسم ، فقط و فقط برای خودم.🙂🙂 اینروزها سایه غمگین شده ، شور و شوقی ندارد .☹ یاد آن روزی که دوماه قبل لوازم تحریر گرفته بودم .... بخیر 🙂 اما واقعا دلم گرفته ... دلتنگ برای عصر های تابستان زمانی که پرتو های کمرنگ خورشید در زمان عصر به برگ های درختان برخورد می‌کرد و با بازتاب پرتوهای ملایم خورشید،  منظره ی شکوهمندی به جود می آمد.  آنگاه حتی بی احساس ترین انسان ها و مخلوقات جهان با دیدن این منظره به وجد می آیند. امروز رفتیم گل مریم خریدیم این کتاب شعر خیام رو خیلی دوست دارم ، جای جای برگه هاش پر از عطر گلهاست... واقعا خاطره انگیز و خوبه.. ت...
23 دی 1400
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد